
هارون الرشید براى گردش و سرکشى به طرف بعضى از ساختمانهاى جدید خود رفت .
در کنار یکى از قصرها با بهلول مصادف شد. از او درخواست کرد خطى بر دیوار
قصر بنویسد؛ بهلول پاره اى از زغال برداشته نوشت : رفع الطین على الطین و وضع الدین
گل بر روى هم انباشته شده ولى دین خوار و پست گردیده .
گچها بر هم
مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است . اگر این کاخ را از پول و
ثروت حلال خود ساخته اى اسراف و زیاده روى نموده اى (والله لا یحب المسرفین ) خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد.
چنانچه از مال مردم باشد به آنها ستم کرده اى (والله لا یحب الظالمین ) خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
روزى هارون بهلول را ملاقات کرد و گفت مدتى است آرزوى دیدارت را داشتم . بهلول پاسخ داد که من به ملاقات شما به هیچ وجه علاقه ندارم . هارون از او تقاضاى پند و موعظه اى کرد. بهلول گفت چه موعظه اى تو را بکنم ؟ آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان کرد و گفت این قصرهاى بلند از کسانى است که فعلا در زیر خاک تیره در این قبرستان خوابیده اند. چه حالى خواهى داشت اى هارون ، روزى که براى بازخواست در پیشگاه حقیقت و عدل الهى بایستى و خداوند به اعمال و کردار تو رسیدگى کند. با نهایت دقت از تو حساب بگیرد و چه خواهى کرد در آن روزى که خداوند جهان به اندازه اى دقت و عدالت در حساب بنماید که حتى از هسته خرما و پرده نازکى که آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باریکى که در شکم هسته است و از آن خط سیاهى که در کمر آن هسته مى باشد بازخواست کند. و در تمام این مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در میان جمعیت محشر، روسیاه و دست خالى . در چنین روزى خواهى شد و همه به تو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشک از چشمانش فرو ریخت .