روزى هارون بهلول را ملاقات کرد و گفت مدتى است آرزوى دیدارت را داشتم . بهلول پاسخ داد که من به ملاقات شما به هیچ وجه علاقه ندارم . هارون از او تقاضاى پند و موعظه اى کرد. بهلول گفت چه موعظه اى تو را بکنم ؟ آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان کرد و گفت این قصرهاى بلند از کسانى است که فعلا در زیر خاک تیره در این قبرستان خوابیده اند. چه حالى خواهى داشت اى هارون ، روزى که براى بازخواست در پیشگاه حقیقت و عدل الهى بایستى و خداوند به اعمال و کردار تو رسیدگى کند. با نهایت دقت از تو حساب بگیرد و چه خواهى کرد در آن روزى که خداوند جهان به اندازه اى دقت و عدالت در حساب بنماید که حتى از هسته خرما و پرده نازکى که آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باریکى که در شکم هسته است و از آن خط سیاهى که در کمر آن هسته مى باشد بازخواست کند. و در تمام این مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در میان جمعیت محشر، روسیاه و دست خالى . در چنین روزى خواهى شد و همه به تو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشک از چشمانش فرو ریخت .
سلام
با تشکر از مطلب خوب و ارزشمند شما.
این مطلب با نام خودتان در گلستان بلاگ منتشر شد.
http://golestanblog.ir/%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%88%D9%86-%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%B4%DB%8C%D8%AF-%D9%88-%D8%A8%D9%87%D9%84%D9%88%D9%84/
منتظر مطالب بعدی شما هستیم.
یاعلی. التماس دعا